نگران نباش حال من خوب است بزرگ شده ام. . .
دیگر انقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم
اموخته ام که این فاصله ی کوتاه بین لبخند و اشک نامش«زندگی» است
اموخته ام که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود. . .
راستی بهتر از قبل دروغ میگویم
حال من خوب است
خوب خوب . . .
کوک کن ساعت خویش!
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دوش«می»خورده و برخاستنش دشوار است
کوک کن ساعت خویش!
که موذن شب پیش
دسته گل داده به اب
و در اغوش سحر رفته به خواب. . .
و در این شهر سحر خیزی نیست
و سحر نزدیک است
باز دلم برای خدا گرفته. . .
گذشته ها زود تر به او میرسیدم
پابرهنه راه می افتم اما هیچ تصوری از راهی که میرفتم در ذهنم پیدا نیست
باز خودش باید دستم را بگیرد
خدایا شرمنده. . .
دستت کجاست؟