♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

ܓܨنـــــســـــل ســـــوخـــــتـــهܓܨ
♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

ܓܨنـــــســـــل ســـــوخـــــتـــهܓܨ

مادر...

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت
گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت
مبارک.
..پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی
مادر دیگر در این دنیا نبود..

این روزها



این روزها از سنگ شدنم حرف می زنند سنگی که برای تو از هر خاکی خاکی تر بود    


سلامتی روزهای خوب

سـلامتی روزی کـه من سفــید پوشیـدم...
سلامتی روزی که رفقا مشکی پوشیدنو من حال میکنم با تیریپشون...
سلامتی چن تاشونه...
سلامتی یه صدای بلند وصدای تکرار جمعیت...
سلامتی صوت قرآن دلسوز یه بینوا...
سلامتی اشکــا...
سلامتی خاکــا...
سلامتی سنگــا...
سلامتی دل کنــدنا...
سلامتی تنهایی زیر خــاک...
سلامتی یه روز خوب که نــیستــم!!!

میتوانم




می توانم

دنیا را یک دستی فتح کنم

به شرطی که

دست دیگرم را

" تـــــــــو "

گرفته باشی...!



باز باران . . .



باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه

.
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران؟ گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر، کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین.
در پس آن کوی بن بست… در دل تو، آرزو هاست.
کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز.
یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد.
باز باران، باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه بی بهانه
شایدم، گم کرده خانه...